به گزارش سینماپرس، تجربیسازی یا تجربهگرایی این روزها میان فیلمسازان مرسوم شده است نه اینکه فیلمساز خود آگاهانه بخواهد با این عنوان فیلم بسازد، اما ماحصل بیشتر آثار سینمایی به فیلمهای تجربی بدل شدهاند؛ فیلمهایی که قصد دارند با برهم زدن قواعد مرسوم به یک سینمای دستنیافتنی برسند، اما به تقلید هم نزدیک نمیشوند.
در آثار سینمایی امید بنکدار و کیوان علیمحمدی این میل به ساختارگرایی و ایجاد محتوای غیرمرسوم با فرمی تقلیدی بیشتر به چشم میخورد، یعنی اگر ساختههای قبلی این دو فیلمساز را که بیشتر به طور مشترک کارگردانی کردهاند دیده باشید، درک خواهید کرد محتوا و فرمی که در فیلمهایشان استفاده میکنند خاص است، اما این خاص بودن در آثار آنها نتوانسته به یک شکل جدید از محتوا و اجرا تبدیل شود بلکه شیوه ساختار این دو کارگردان در پیچیدگی متن و اجرا خلاصه میشود، به طوری که انگار آثار آنها برای مخاطب فرهیخته یا روشنفکر ساخته شده است، اما اتفاقاً برای مخاطبی ساخته شده که به دلیل نامفهوم بودن ساختار فیلم دچار گیجی میشود و احتمالاً با خود میگوید لابد این پیچیدگی هنری در سطح درک من نیست.
میل به فرمگرایی و ادابازی مثلاً ساختارگرایانه در این فیلم غیرقابل توجیه است.
در خلاصه این فیلم آمده: گیلدا مالک یک رستوران سیاهترین شب زندگیاش را پشت سر میگذارد، اما وقتی فیلم شروع میشود و ۵۰ دقیقه از آن میگذرد، باز هم ما چیزی از ماجرا نمیدانیم، یک مهناز افشار داریم که نقش گیلدا را بازی میکند و چند مرد روبهروی او در یک کافیشاپ که دیالوگهای بیربط رد و بدل میکنند، دیالوگنویسی باید در بستری مناسب با قواعد درام و موقعیتسازی بر اساس خط روایی نوشته شود، اما در گیلدا قواعد طور دیگری است.
با فیلمی ضدداستان و روندی نامنسجم مواجهیم؛ ملاقاتهای زنی به نام گیلدا در تیپهای مختلف با روایتی غیرمنطقی! دو کارگردان فیلم قصد داشتهاند با قواعدی نانوشته وارد ساختار مدرن شوند، برای همین در گیلدا قصهای برای روایت وجود ندارد و آنچه ما میبینیم میتواند یک نمایش رادیویی باشد چراکه فیلم در موقعیتی ناشناخته با سروصداهای گوشخراشِ محیطی میخواهد مخاطب را درگیر کند، اما نمیتواند چراکه فیلم در مسیر هموار و شناختهشدهای جلو نمیرود و اگر قرار است فیلم با روندی غیرمرسوم شکل بگیرد، باید ابعاد پرداخت در فیلمنامه و ساختار مشخص شود.
گیلدا نه زمان دارد و نه مکان؛ چند اپیزود به هم پیوسته شلخته است که اساساً نامش اپیزود هم نیست، میتوانیم نام آن را وصله خوردن بگذاریم؛ وصلههایی که منطق روایی ندارند. دیالوگهایی که میان گلی و بهراد، حجت و مولود، سازمان مجاهدین و دختر روسپی و آن روحانی که هیچ چیزی از حرفهایش نمیفهمیم رد و بدل میشود، قطعاً فضیلت ساختاری و مدرنسازی نیست، میتوانیم آن را ذوقزدگی در ایجاد فرم و اجرای غلوشده قلمداد کنیم و نکته مهم این است که گیلدا به رغم ژستی که دارد، هیچ ادای دینی به سینما هم نیست. فیلم پس از ۱۰ دقیقه تبدیل به یک اثر کسلکننده میشود چراکه مخاطب فقط باید دیالوگ گوش کند که شاید این دیالوگها جایی از فیلم استفاده شود، اما اینطور نیست و هیچ ربط منطقی با جهان اثر ندارد.
از زاویه دیگر میتوانیم اینگونه به فیلم نگاه کنیم که گیلدا میتواند فیلمی برای به نمایش گذاشتن مهناز افشار در تیپهای مختلف باشد که البته بازی او هم مانند بازیگران دیگر این فیلم جزو نقات ضعف است. حرکت دایرهوار دوربین و کاتهای سریع و بیمنطق و استفاده از آمبیانس مخاطب را به شدت کلافه میکند.
*جوان
ارسال نظر